آدم های موقت اما درس های دائمی

نوشته بود: آدم های موقت اما درس های دائمی! 

خیلی وقت بود هیچ جمله ای انقد منو تو فکر غرق نکرده بود 

و خیلی وقت بود که به تو فکر نکرده بودم 

بعد مدت ها واسه اولین بار یه جمله منو به عمق خاطراتم با تو پرت کرد 

و صادقانه بگم 

فکر نمیکردم یه روزی برسه که تو به عنوان آدم موقت برای من تداعی بشی 

حتی تو تاریک ترین نقطه ذهنم فکر نمیکردم یه روزی برسه که من و تو واسه همدیگه دو تا غریبه شده باشیم

عجیب تر اینکه،

این بار که بهت فکر کردم دیگه هیچ حسی نبود

نه دلتنگی 

نه حسرت 

نه ناراحتی

هیچی

صرفا برام یه غریبه ای با چندتا خاطره مشترک 

که حالا اون خاطرات حتی ارزش یادآوری ندارن 

چون امروز، یه صدایی تو ذهنم 

واضح تر، رساتر و محکم تر از همیشه

گفت که تو موقت ترین آدم زندگی من بودی 

ولی درسات دائمی بود 

یا بهتره بگم زخمایی که پشت سرت به جا گذاشتی دائمین

بعد از حضور موقتی تو 

من از هیچ آدمی انتظار موندن ندارم 

به حرفای قشنگ دیگران هم دلخوش نمیشم

حضور کسی هم دلگرمم نمیکنه 

تلخه ها 

ولی قشنگه 

این که به قول علیرضا جان آذر 

فهمیدم که باید 

خودم پشت خودم باشم و بس، به تن هیچ عقابی پر و بالی ندهم 

چقد تلخ که اینجوری برای همدیگه تموم شدیم 

اما مهم اینه که تموم شدی 

و من یه آدم جدیدم 

منطقی تر 

و صبور تر از قبل.

همین

 

به ضمیمهٔ این آهنگ متن رو بخونید

Strange

  • 𝓻𝓸𝓰𝓪 .🎼
  • جمعه ۱۹ آبان ۰۲

:)

سلاااممم

بالاخرهههه بعد از یه مدت طولانی دارم با نوشتن آشتی میکنم.

از آخرین باری که نوشتم خیلی چیزا عوض شده.

در واقع یه اپیزود افسردگی، یه دوره اضطراب و یه دوره سردرگمی کامل رو پشت سر گذاشتم تا به آدمی تبدیل شم که زندگی براش داره جدی تر میشه و میخواد خیلی چیزارو تغییر بده.

تو این مدت چیا فهمیدم؟

1- وقتی که خسته ای به خودت استراحت بده. AS LONG AS U NEED . لازم نیست خودتو مجیور کنی که خوب باشی. بذار حالت بد باشه تا جایی که تخلیه شی و بعدش برو سراغ حال خوب.

2- مضطرب شدن خیلی سادست. به سادگی بهونه جویی از ساده ترین حرکاتت. حتی از نفس کشیدن و راه رفتن. ولی همونقدر که بهونه ساختن واسه مضطرب شدن سادست شجاع بودن هم سادست. فقط کافیه بدونی خود تو جواب چراهای اضطرابای خود ساخته ی تو ذهنتی.

3- آخری و مهم ترینش اینه که وقتی Self love رو یاد میگیری، به سادگی هر چیزی که ممکنه حال خوبت رو بد کنه پس میزنی و مراقبت از خودت اولویت زندگیت میشه.

خلاصه که that's the wisdom i have gained during this period of time .

این آهنگم از طرف من داشته باشید و باهاش حال کنین.

به قول نور، نوش گوشتون.

فلننن

  • 𝓻𝓸𝓰𝓪 .🎼
  • شنبه ۳ تیر ۰۲

114

امان از درد شیدایی که از هر جمع بگریزم 

و می‌جویم به هر کنجی تورا لیکن نمی‌یابم 

 

-آشوب-

  • 𝓻𝓸𝓰𝓪 .🎼
  • پنجشنبه ۱۰ آذر ۰۱

دیر

نوشته بود: 

آدما همیشه فکر می‌کنن می‌شه برگشت می‌شه جبران کرد، می‌شه معذرت خواست، می‌شه توضیح داد، اما چیزی که آدما بهش فکر نمی‌کنن اینه که هرچیزی یه زمانی داره،  از زمانش که گذشت، دیگه بود و نبودش فرقی نداره، وقتی از زمان درست یه چیزی بگذره، 

دیگه هرکاری هم بکنی قابل جبران نیست. 

آدما همیشه اشتباه می‌کنن. آدما همیشه دیر می‌رسن.

 

وقتی دیر باشه دیگه هیچی تاثیر نداره 

نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟

  • 𝓻𝓸𝓰𝓪 .🎼
  • دوشنبه ۷ آذر ۰۱

آخرین نامه (موضوع: مهاجرت) - از سری نوشته های مختص نشریه

مادر

تصدق چشم های نگرانت شوم

کنون که این چند کلام سخن تلنبار شده را میخوانی، یقیناً چند ساعتی از اینکه همدیگر را تنگ در آغوش گرفته و بغض آلود وداع کرده ایم گذشته است. حتی تصور آغوش آخر، بوی دلتنگی میدهد.

هرچه که خواهی خواند، حاصل سالها جدال من با من است. ناگفته مانده بود و تصمیم داشتم که ناگفته بماند. لیکن بار سفر بس به دوش و دلم سنگینی میکند که دگر تاب و توان به تنهایی مرهم گذاشتن بر این زخم کهنه را ندارم و اینک که برای چندمین بار این زخم سر باز کرده، برای تو نوشتن و اینکه بدانم تو روزی خواهی خواهند آرامم میکند.

در تب و تاب روز های نوجوانی که خود را مانند هزارتویی پیچیده در پی خود میجستم، تنها به یک چیز یقین داشتم. همچنان که نمیتوان روشنایی روز و تاریکی شب را انکار کرد، نمیتوانستم ریشه دواندن عشق به هنر را در وجودم منکر شوم. غافل بودم. از آنچه که جبر خوانده میشود غافل بودم. روزی که باید فرم انتخاب رشته را پر میکردید، برای من دوزخی بود روی زمین. چراکه شما صلاح مرا میخواستید اما جبر میگفت صلاح من خواسته دل نبود. لابلای یک خط در میان بحث های بی نتیجه برای راضی کردن شما و پدر، فهمیدم که شهر ما هنرستان موسیقی و هنر های نمایشی ندارد. ولی من یک‌دنده تر از این بودم که ذر مقابل جبر جغرافیایی سر خم کنم. هردوپارا در یک کفش کردم که من به دنبال علایقم خواهم رفت ولو در استان و شهری دیگر. یک روز از همان روزها روبرویم نشستی و از سختی راه موسیقی و سینما و تئاتر برایم گفتی. همان روزها فهمیدم که هرچقدر این راه دشوار باشد و به قول شما نان و آب نشود، برای یک دختر چندین برابر دشوار تر است و آلوده به ناپاکی ذات و چشم هایی که تا پیش از آن، حتی به ذهنم خطور نکرده بود.

زان پس فهمیدم جغرافیای محدود و بی رحم من فقط شهرم نیست.

لاجرم سر را دربرابر جبر فرود آوردم. جبر جغرافیایی، جبر اجتماع، جبر دلخراش بی‌رحمی های مردم نسبت به انسانیت یکدیگر.

پس از آن روز، مطیع تر شدم. ظاهراً مطیع تر شدم. دودوتا چهارتا که کردم تصمیم گرفتم راه تحصیل را از علاقه جدا کنم و تحصیل که به نقطه ثبات رسید علاقه را دنبال کنم. خیال خام...! آن روزها نمی‌دانستم درگیر دنیای بزرگسالی شدن چقدر شرایط را تغییر می‌دهد. نمی‌دانستم علاقه لابلای هزاران مسئله دیگر گم می‌شود و هرچند که ادامه راهی که بالاجبار قدم در آن گذاشته بودم، ذوق دوران نوجوانی را زیر خاکستر خود مدفون میکرد اما مسائل به مراتب تلخ تری برای پیکار با ذهن خام من در انتظار م بودند.

هرچه بزرگتر شدم، آرمانشهری که من از جامعه در ذهن داشتم پیش پای آنچه که در واقع بود به زانو درآمد و در نهایت به تلخی دریافتم که هرچه شرایط زندگی مردم سخت تر می‌شود، مردم هم نسبت به یکدیگر بی‌رحم تر میشوند. کم کم درمی‌یافتم که مهم نیست اگر دیوار های شهر رنگارنگ شده، فضای سبز و گل آرایی ها بیشتر شده، آپارتمان ها نوسازی شده یا اتومبیل های لوکس بیشتری در خیابان ها دیده میشود، چراکه فکرها در دوران دیوار های کاهگلی و عکس های سیاه سفید و گرامافون جا مانده و چنان تعصبی بر تار و پود های این رخت پوسیده که بر فکر ها پوشانده شده سایه افکنده که بعید است به این زودی ها رخت نو را بر تنشان ببینم.

من اما امیدوار بودم که هم‌نسل هایم از موریانه این تابوهای تاریخ مصرف گذشته در امان باشند. زهی خیال باطل! حکایت نسل من هم حکایت همان دیوارهای شهر است. در جامعه من، خودمان دشنه میشویم و در پهلوی یکدیگر فرو می‌رویم. حتی گاه دشنه را در زخم میچرخانیم و و به جای درک یکدیگر، درد یکدیگر می‌شویم. نه تنها درد می شویم، گاه نمک را بر همان پهلوی شرحه شرحه شده میپاشیم. این هم بماند...

مادر، برایم که از جوانی خود میگفتی هرچند جامعه همین بوده که هست، اما غبطه میخوردم به اینکه شما می‌دانستید و می‌توانستید برای آینده خود رویاها ببافید و بدانید به آنها دست خواهید یافت مگر که زبانم لال و گوش شیطان کر عجل مهلت زندگی ندهد. می‌دانی چه می‌خواهم بگویم؟ اوضاع بی ثبات شده. آنقدر که من حتی مطمئن نبودم که بتوانم روزی خودم بدیهیاتم را، بدون زحمت و دردسر تو و پدر فراهم کنم. از آن دسته افراد هم نبودم و نیستم که غرورم اجازه بدهد که منتظر باشم کسی سقف زندگی را برایم بسازد و من زیر سایه آن سقف زالوصفتانه به ادامه زندگی خود بپردازم.

همه این هارا گفتم که بگویم من سالها پیش، از همان سیزده چهارده سالگی، کفش آهنین به پا کردم و خواستم که بمانم و بسازم. اهدافم را، زندگی را، من جدید را. هر مشکلی که برایم شاخ و شانه کشید را پای صحبت منطقی نشاندم و نه یکی،بلکه چندین راه حل پیش پایش گذاشتم اما انگار برای هر راه حل هم یک مشکل جدید عربده‌زنان سروکله‌اش پیدا میشد. من آدم رفتن نبودم. میخواستم که بمانم. اگر نیاز به ساختن بود ساختم و اگر ویرانه بود به تعمیر نشستم اما...اما زمانی که بالاخره از خواب پریدم و هرچه تقلا کردم نتوانستم دوباره به خواب بروم و حتی نتوانستم خودم را به خواب بزنم ، فهمیدم که تعمیر وضع موجود معماری می‌طلبد با عمر نوح و صبر ایوب.

تو مرا بیش از هرکسی میشناسی.میدانی این من سرتق هرچقدر هم با خودش بجنگد و سرکله بزند، نمی‌تواند بنشیند و سی سال دیگر را هم در حسرت اینکه اگر شرایط متفاوت بود چه میشد، بگذراند.میدانی که همیشه زور بلندپروازی هایم به زور دلم می‌چربد و ماندن، تنها هدر دادن زمان است. برای رسیدن به نتیجه ای که دریابم رفتن انتخاب درستی بود و به ترک سی سال عمر و خاطره و همه را پشت سر رها کردن می‌ارزید یا نه.

میخواهم بدانی از همان لحظه ای که قصد سفر کردم، میدانستم رفتن یعنی شروع از صفر، یعنی من سی ساله باید راه دوازده سال گذشته خود را دوباره طی کند. میدانستم رفتن یعنی دلتنگی، یعنی دور بودن از نگاه های پرمهر تو و پدر و آهنگ خنده های دلنشین و آغوش امنتان، یعنی دوری از وطن و هم‌وطن و همزبان، یعنی لک زدن دلم برای بوی اسپند، بوی قورمه سبزی، برای دور هم نشستن ها و غیبت کردن ها، یعنی زمانی که برای آخرین بار در آغوشت میگیرم ندانم دفعه بعد که گرمای دستها و نگاهت را لمس خواهم کرد چه زمانی خواهد بود.

امروز لابلای پرسه زدن در دنیای مجازی به سوالی برخوردم

نوشته بود: به نظرت اگر مارا بکارند از ما چه خواهد رویید؟

از من که دلتنگی، حسرت، بغض، آرزو، عشق همیشگی و بیکران به شما و به زودی غربت.

تصور ماندن شما و رفتن من یعنی جا ماندن پشت و پناه و تکیه گاهم. عاشقانه دوستتان دارم... شما را و پدر را.

به امید دیدار دوباره.

اسفند ۱۴۰۰

 

 

  • 𝓻𝓸𝓰𝓪 .🎼
  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰
رُگا
راهـ و جادهـ بے انتهــا
موضوعات

ابزار وبمستر

ساعت و تاريخ