- میدونی...خیلی سخت شده... هرچی بیشتر میگذره سخت ترم میشه.
بازم چیزی نداشتم که در جوابش بگم. اما به نظرم منتظر شنیدن جواب نبود. فقط داشت فکر میکرد که چطوری کلماتشو کنار هم بچینه. انگار که تو افکارش گم شده بود. بین یه عالمه کلمه ای که تک تکشون تعریف حالش بودن اما نمیدونست که چطوری باید کنار هم چیده بشن که جمله ها بتونن حسشو درست منتقل کنن.
- قبلنا...یعنی وقتی که ده یازده سالم بود...این موقع سال که میشد چندتا حسو همزمان داشتم. (یه لبخند ... یکم مکث...یه نفس عمیق). مدرسه رفتنو خیلی دوست داشتم. نه به خاطر درس ها. با دوستام بودن خوشحالم میکرد. دلیلشم این بود که تو فامیل بچه هم سن و سال من نبود دیگه. حتی یادمه وقتی که قرار شد پنجشنبه هام مدرسه تعطیل باشه تنها کسی که از این خبر ناراحت شد من بودم. دو روز دوری از دوستام برام خیلی آزار دهنده بود. حالا دیگه تعطیلات اگه طولانی ترمیشد که دیگه بدتر.
از یه طرفم فامیل و آشناهای نزدیک و صمیمی میومدن و دو هفته دور هم بودیم. این خیلی خوشحالم میکرد. با وجود اینکه همه بچه های کوچیکشون که اون موقع دو سه سالشون بودو من باید نگه میداشتم و مراقبت ازشون وظیفه من میشد اما من بچه های کوچولوم دوست داشتم. بعضی وقتا کنترل کردن سه تا بچه دو سه ساله که دوتاشونم دوتا پسر بازیگوش بودن کلافم میکردها...ولی بازم بهم خوش میگذشت.
اتفاقا من هرچی خوشحال تر بودم ساکت تر میشدم. پیچیدن صدای خنده و شوخی و کل کلای کسایی که چند ماه منتظر دیدنشون بودم واسم قشنگ بود. هنوزم هست. اینطور موقعا ساکت میشم که از تک تک این لحظه ها لذت ببرم. یکی از چیزایی که هیچوقت از همون بچگی کسی راجع به من نفهمید این بود که ساکت بودن من دلیلش لذت نبردن از جمعا و مهمونیا نبود. نمیدونم چطور و چرا ولی از همون موقع خیلی عمیق درک کرده بودم که این لحظه ها ممکنه تکرار شدنشون خیلی زمان ببره و با دقت همه چیو تو ذهنم ثبت میکردم. چون یادآوری اون لحظه ها تا یکی دو هفته واسم حکم تزریق دوپامین خالصو داشت.
واسه روز تحویل سال از چند روز قبل میگشتم ببینم کدوم شبکه بهترین ویژه برنامه عیدو داره و از شب قبل مینشستم پای برنامه ها. خیلی ضد حال میشد اگه شب قبلش مهمون داشتیم. چون مجبور بودم صدای تلویزیونو کم کنم و اونطوری دیگه نصف برنامه رو متوجه نمیشدم چی میگن و مشغول تعارف کردن میوه و شیرینی به مهمونا و سفره چیدن میشدم. یادمه یه شب ویژه برنامه پخش میشد. همزمان که داشتم میوه تعارف میکردم غرق دیدن برنامه بودم. وقتی که فک کردم تعارف کردن میوه ها تموم شده ظرفو زمین گذاشتم و نشستم که از صدای خنده فهمیدم یادم رفته ب نصف مهمونا که پشت سرم میوه تعارف کنم. اون موقع خیلی خجالت کشیدما. اما الان خاطره شده.
آهنگ بوی عیدی و دعای حول حالنا و صدای توپ و سه چهار روز اول و عید دیدنیا که میگذشت و تموم میشد تقریبا هر روز میزدیم به دل طبیعت و جنگل. البته نه جنگلا مثه اینجا انقد سبز بود، نه مه داشت. اما هنوزم به اون روزا که فکر میکنم بوی سوختن هیزم تو آتیش، بوی کباب، بوی سیب زمینیایی که بعضی وقتا یادمون میرفت زیر ذغال گذاشتیم و میسوختو یادمه . حتی یادمه یه بار یه لاک پشت پیدا کردیم و دخترداییم کلی گریه کرد که داییم اجازه بده نگهش دارن اما تهش که راضی نشدن با بغض همونجاکه پیداش کرده بود ولش کرد.
والیبال و وسطی بازی کردنای بزرگترام یادمه. یه گوشه دوربین به دست مینشستم و از جمع و کوه و جنگل و بازی و آتیش و چایی ذغالی عکس میگرفتم. علاقم به عکاسیم از همونجا شروع شد. توفیق اجباری!
یه اصطلاح پارادوکسیکال داشتیم: عکس تکی. اگه یکی میگفت: میشه یه عکس تکی از من بگیری؟ همه جمع میشدن که اون عکس تکی نشه. یکی یکی به عکس اضافه میشدن و ژست میگرفتن تا جایی که همه هر طور که شده خودشونو تو کادر جا میکردن. (بازم لبخند تلخ) آخرین عکس قشنگ ترین عکس میشد.
دوربینشو روشن کرد.
- بیا اینجا بشین یه عکس تکی ازت بگیرم...بیا...مه خیلی قشنگه...سه رخ شو...آها...(صدای شاتر دوربین) ...(نگام کرد و چشماش برق زد) قشنگ شدااا
خودشو با دوربین و چندباره چک کردن عکس مشغول کرد و من میفهمیدم که دوباره داره سعی میکنه بغضشو قورت بده. دوربینشو خاموش کرد و گذاشت تو کوله ای که همیشه همراهش بود.
- تهشم که میشد غروب سیزده بدر. حس شادی توام با دلتنگی. چون فردا صبح همه برمیگشتن خونه هاشون و بعد از دو هفته سروصدا ومهمونی، یه سکوت سنگین میموند و کلی تکلیف و مشقی که کل تعطیلات بیخیالشون شده بودم.
نمیدونم اون موقعا چون فکر نمیکردم و بچه بودم همه حسای خوب موندگار تر و قشنگ تر بودن یا منم که درک و تجربه حسای خوب و موندگار واسم سخت شده. انگار هرچی بزرگتر شدم، کم کم حسای خوبو لابلای روزایی که میگذشت جا گذاشتم و گم کردم. البته این وسطا آدمام کم کم تو خاطرات جا موندن. جوونایی که هم سن الان من بودن رفتن یه گوشه دیگه دنیا، دنیال هدفا و آرزواشون. یه عده دیگم انقد درگیر مسائل مختلف زندگی شدن که همون سالی یه بار دیدنام حذف شد و بعضیام که...خب عمرشون به دنیا نبود دیگه. رفتن و خاطره های قشنگشون موند واسه ما. جمع کوچیک تر شد. من بزرگتر شدم. مسائل جدی تر شد. ذوق کم شد و جاشو داد به فکرای چندین و چند باره راجع به گذشته و آینده.
میدونی اون روزا دغدغه هام چیا بود؟ اینکه زودتر بزرگ شم که منم بتونم تو بازیاشون باشم و بذارن آتیشو من روشن کنم. اما زمان که گذشت فهمیدم که انگار دیگه قرار نیست اون روزا تکرار شن.
اون روزا پر بودم از شادی، از غم، از ذوق، از استرس، از عصبانیت اینکه مجبور بودم لباسایی رو بپوشم که مامانم دوسشون داشت و من نداشتم. حس میکردم سال نو که بیاد قراره کلی اتفاق جدی قشنگ بیفته.
اما الان هیچ حسی ندارم. انگار تو خلا گیر افتادم. نه دیگه دعای حول حالنا حالمو به احسن الحال تغییر میده. نه صدای توپ نشونه شروع دوباره ست. الان میفهمم که زمان تکرار یه بازه یه ماهه یا یه ساله نیست که با شروع سال جدید همه چی از نو شروع شه. زمان واسم خطی شده. دیگه حتی واسه خریدن ماهی گلی و انداختنشون تو تنگ و اینکه روزای اول هی به در و دیوار تنگ میخورن و میفهمن که محدود شدن، عذاب وجدان میگیرم. از عید دیدنیا فرار میکنم چون نمیتونم بشینم روبروی کسایی که آخرین بار پارسال دیدمشون و تظاهر کنم که چقد واسه همدیگه مهمیم ومن چقد خوشحالم که همدیگه رو میبینیم. در حالی که در طول سال اگه همدیگه رو جایی میدیدیم مسیرمونو عوض میکردیم یا حتی از برخورد و اصطکاک جلوگیری میکردیم که جرقه، آتیش سوزی بپا نکنه و همین تظاهرایی که بینمون هست رو هم نسوزونه. اون موقعا کنار خانواده بودن، شنیدن حرفاشونو خنده هاشون و دوییدن واسه کمک به بزرگترا خوشحالم میکرد اما حالا حتی دیگه نمیدونم چی خوشحالم میکنه. فقط فرار میکنم. از سوال جوابای تکراری خستم. از اینکه مجبورم خودمو تو قالب جامعه و رسم و رسوماتش نگه دارم اذیتم میکنه.
حالا دیگه حتی نمیدونم راهی رو که با منطقم انتخاب کردمو ادامه بدم یا که بیخیال همه چی شم و برم دنبال هرچی که حال دلمو خوب میکنه. نمیدونم اون آینده ای رو بسازم که منطقم چیده و تو یه چارچوب برنامه ریزی شده پیش برم یا رهرو خواسته های دلم شم که بیزاره از روزمرگی و برنامه ریزی و قابل پیش بینی بودن زندگی...نمیدونم...
به قول همایون: نه پای رفتن از اینجا / نه طاقتی که بمانم
سرمو بالا آوردم و دیدم با چشمای پر از اشک داره بهم نگاه میکنه. اما حس غم سنگین تو نگاهش انگار با اشکاش از چشماش افتاده بود و جاشو به آرامش داده بود. اون لحظه متوجه شدم سنگینی حرفای نگفته آدمارو میشه حتی از چشماشون خوند. انگار اونم تونست که بغض منو تو نگاهم ببینه که اومد و کنارم رو تخته سنگ بزرگ کنار آتیش نشست. پتوی رو شونه هاشو باز کرد و یه طرفشو رو شونه های من انداخت و بعد دستمو گرفت.
- اما با وجود همه اینا همیشه ته دلم اون کورسوی امیده بوده. حتی تو تاریک ترین لحظه ها بازم امیدوار بودم و امیدوار موندم. به چی؟ نمیدونم.
همیشه اواخر اسفند که میرسه با وجود تموم این فکرا و سردرگمیا هوا بوی بهار میگیره. همین بوی بهاره که باعث میشه اون خاطره های قشنگ بچگی واسم تداعی شه. بین خودمون بمونه ها... اما هنوز آهنگ بوی عیدی که پخش میشه دلم میلرزه. واسه چند ثانیه خطی بودن زمان یادم میره و دلم میخواد سال جدید که میاد یه حال خوب موندگارم همراه خودش بیاره. به قول مولانا: باد بهار پویان، آید ترانه گویان / خندان کند جهان را خیزان کند خزان را
بیا پاک کنیم اشکامونو. حداقل باخنده سالو تحویل گذشته بدیم بره و به ریش تموم غماش بخندیم. نه...اصلا چرا به غما بخندیم؟ بیا به خاطره های خوبش فکر کنیم. چند دقیقه مونده ؟
+ دو دقیقه
- رادیو رو روشن کن! بدو!
مشغول پیدا کردن رادیو گوشی که میشم که با لبخندی که برخلاف دفعه های قبل تلخ نیست میگه:
- اینجا هفت سین نداریم. ولی واسه ما سیناش باشه: سرمای بهاری هوا، سرسبزی اینجا، سرخی لپات از سرما، سلامتیمون. نظرت چیه؟
در جوابش فقط تونستم بخندم. برام عجیب بود که این آدمی که من فقط ظاهر آروم و بی تفاوتشو دیده بودم چطور غم و شادی و امید و ناامیدی و سردرگمی رو پشت اون لبخند همیشگی گاهی تلخ گاهی شیرینش پنهون کنه.
صدای رادیو رو بیشتر کردم و دستشو گرفتم.
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ...
تموم خاطره هایی که تعریف کرده بود تو ذهنم خیلی سریع مرور شد
یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ...
نگاش کردم...یه جوری به روبروش زل زده بود که انگار تو مه چیزی میدید که من نمیدیدم اما مشخص بود داره همه این حال و سالارو واسه خودش مرور میکنه
یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
وقتی که این جمله رو زمزمه کرد و دستمو محکم تر گرفت حس کردم که امیدش به سردرگمیش غلبه کرد و واقعا دلش تعبیر عبارت حول حالنا رو خواست.
چند لحظه سکوتی که قاطی بود با صدای آتیش و بالاخره صدای توپ. من همچنان داشتم چهره آرومشو نگا میکردم که چطور تو فکراش غرقه.
سرشو برگردوند و تو چشمام نگا کرد و گفت:
به امید یه سال بهتر...سال نو مبارک!